یک غزل احساس



مادرانگی هایت من را میخ کوب می کند به زنجیر این دنیا مادرانگی هایت گه گاهی از من کودکی می سازد کوچک. حقیر بی دست و پا با کلی رویا. با کلی آرزو که آرزو می کنم در کنار تو بسازمشان و خوشحالی ، خنده ، بوسه ، همه و همه در کنار تو با یک فنجان داغ داغ از چایی که تو برایم ریخته باشی می چسبد. دوستت دارم و گفتنش به زبان سخت و در عمل سخت تر. دوستت دارم و بغل کردنت ، بوسیدنت ، گرفتن دستانت گاهی سخت و سخت تر.
کاروان می آید و با ناله همدم گشته است سینه مالامال درد و اشک ماتم گشته است در میان دش ِت سوزان و عطش ناک بلا چشم همراهانِ غم تصویر زمزم گشته است قافله سالار آن دختِ علیِ مرتضی است من بمیرم! قامت َسرو اَش چرا خم گشته است این سپاه از خسرو خوبان دشت نینوا است میر و سردار و علمداری از او کم گشته است غنچه ای جامانده در ویرانه های شهر شام عالمی دلداده ی آن عطر مریم گشته است اربعینی طی شد از کوچ پرستو ها ولی عطر سیب کربلا تقدیر مرهم گشته است آسمان بگرفته معصومی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تعميرات لوازم خانگي ورق استیل chapsoltan Patricia فیکوس لیراتا bag fabric - baiketextile.com Mary نگاتیوی خام بلاگ اختصاصی لوازم یدکی